Thursday, January 9, 2014

خطاب خواجه حافظ به زاهد فضول، داستان یک بیت شعر



در قدیم یکی از فحشهای آبدار و به اصطلاح چارواداری عبارت: «مادرپیاله» بوده است که آب سردی 
بود بر دل گداخته و گَزیدۀ گوینده اش. اما چطور این عبارت به شعر حافظ وارد شده است؟

حکایت است که شبی خواجه حافظ شیدا و خراب و مست شراب، آرام غرق در حال خوش خویش از کوچه ای به کویی و از کویی به کوچه ای گذر می کرد و غرق در تصور رخ یار، زمزمه کنان با آهنگ خوشی از مستی به وصف جمال و شرح وصال و بر و روی معشوق در خیال مشغول بود که زاهدی [نام ادبی آخوندهای آن زمانها] از دور صدای او بشنید و او را بدان احوال بدید. عتاب برآورد که: با این احوال مستی این چه شرح قبیح است که بر زبان می رانی؟ از چه می خوانی؟ با که سخن می گویی؟ چه خیال شوم در سر داری؟
خواجه که ابتدا صدا و سپس تصویر شخص مزاحم را رؤیت نمود دلش از آن صدای ناخوش رمیده شد و از آن حال سرخوشی بیرون آمد. اندکی سکوت اختیار نمود. سپس چهره برافروخت، نگاه خویش به بلندای دیوار عمارتی انداخت و خطاب به زاهدِ مزاحم [ در حالیکه چیزی جز آن فحش آبدار در خاطرش نیامده بود] بانگ بر آورد:
مادر پیاله!!!!.....
               مادر پیاله!،
                                  عکس رخ یار دیده ایم!....
اما چون دانست که آن زاهد از دیدن خیال و جمال تصّور او عاجز است و سخن گفتن با او از عکس رخ یار بیهوده، طنین صدایش کمی آرامتر و محزونتر گشت و در بیت دیگر وصف نادانی و ابلهی او را تمام کرد:

   ای بیخبر ز لذّت شُرب مدام ما



...پارسال

0 comments:

Post a Comment